شبهای بیمارستان، شبهای ساکتی است که به سختی صبح میشوند. بیمارها خواب هستند اما نمیشود آنقدرها مطمئن بود که همهی آنها خوابیدهاند. هیچ وقت نمیشود فهمید در آن فضای نیمه تاریک شب، کسی واقعاً چشمهایش را بسته است یا صورتش در گودیِ بالش فرو رفته و دارد برای خودش فکر و خیال میکند.
پرستار شیف شب، که عینک شیشه گرد قشنگی دارد، گاهی با موبایل حرف میزند و گاهی اگر نوبت تزریق باشد، بی سر و صدا کنار تخت بیمار میرود و کارش را مثل هر شب بدون نقص انجام میدهد. این یک رسم قدیمیِ بیمارستانی است که وقتی بیمار از خواب بیدار میشود تشنهاش است. خیلی گلویش خشک شده و وقتی چند قلپ از آبی که پرستار به دستش داده مینوشد، نفس راحتی میکشد. بعضی وقتها هم کمک میخواهد کمی جابجا بشود آخر نمیتواند درست غلت بزند و هیچ چیزی در دنیا بدتر از این نیست که مجبور باشی بخاطر باز نشدن نخ بخیهها در یک وضعیت ثابت بخوابی. پرستار شیف شب همهی این کارها را میکند و علاوه بر این، در راهروها هم قدم میزند تا مطمئن شود همه چیز با قوانین شبِ بیمارستان جور است. یک
خانم مسنی هم هست که
لباس خاکستری رنگ دارد. او میآید و خون آبههایی که از شلنگهای سرخ رنگ، درون یک محفظه ریخته میشوند را داخل یک ظرف استیل خالی میکند و با خودش میبرد. سر شلنگها درون بدن بیمارانی است که تازه عمل جراحی کردهاند و بخاطرش درد زیادی را تحمل میکنند. این خانم مسن با لباس خاکستری کیسههای ادرار را هم تعویض میکند و معمولاً موقع بیرون رفتن لبخند میزند و میپرسد؛ چیزی لازم نداری؟ من به عنوان همراه بیمار، در تاریکی نشسته بودم و داشتم با نور موبایل "ذهن ذن، ذهن آغازگر" را میخواندم. کتاب درباره تکنیکهایی برای مراقبه، آرامش ذهن و این جور چیزها ب کافه کافکا...
ادامه مطلبما را در سایت کافه کافکا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : qalamparo بازدید : 105 تاريخ : سه شنبه 26 بهمن 1400 ساعت: 15:05