کافه کافکا

ساخت وبلاگ
شب‌های بیمارستان، شب‌های ساکتی است که به سختی صبح می‌شوند. بیمارها خواب هستند اما نمی‌شود آنقدرها مطمئن بود که همه‌ی آنها خوابیده‌اند. هیچ وقت نمی‌شود فهمید در آن فضای نیمه تاریک شب، کسی واقعاً چشمهایش را بسته است یا صورتش در گودیِ بالش فرو رفته و دارد برای خودش فکر و خیال می‌‎کند. پرستار شیف شب، که عینک شیشه گرد قشنگی دارد، گاهی با موبایل حرف می‌زند و گاهی اگر نوبت تزریق باشد، بی سر و صدا کنار تخت بیمار می‌رود و کارش را مثل هر شب بدون نقص انجام می‌دهد. این یک رسم قدیمیِ بیمارستانی است که وقتی بیمار از خواب بیدار می‌شود تشنه‌اش است. خیلی گلویش خشک شده و وقتی چند قلپ از آبی که پرستار به دستش داده می‌نوشد، نفس راحتی می‌کشد. بعضی وقتها هم کمک می‌خواهد کمی جابجا بشود آخر نمی‌تواند درست غلت بزند و هیچ چیزی در دنیا بدتر از این نیست که مجبور باشی بخاطر باز نشدن نخ بخیه‌ها در یک وضعیت ثابت بخوابی. پرستار شیف شب همه‌ی این کارها را می‌کند و علاوه بر این، در راهروها هم قدم می‌زند تا مطمئن شود همه چیز با قوانین شبِ بیمارستان جور است. یک خانم مسنی هم هست که لباس خاکستری رنگ دارد. او می‌آید و خون آبه‌هایی که از شلنگ‌های سرخ رنگ، درون یک محفظه ریخته می‌شوند را داخل یک ظرف استیل خالی می‌کند و با خودش می‌برد. سر شلنگها درون بدن بیمارانی است که تازه عمل جراحی کرده‌اند و بخاطرش درد زیادی را تحمل می‌کنند. این خانم مسن با لباس خاکستری کیسه‌های ادرار را هم تعویض میکند و معمولاً موقع بیرون رفتن لبخند می‌زند و می‌پرسد؛ چیزی لازم نداری؟ من به عنوان همراه بیمار، در تاریکی نشسته بودم و داشتم با نور موبایل "ذهن ذن، ذهن آغازگر" را می‌خواندم. کتاب درباره تکنیک‌هایی برای مراقبه، آرامش ذهن و این جور چیزها ب کافه کافکا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه کافکا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : qalamparo بازدید : 105 تاريخ : سه شنبه 26 بهمن 1400 ساعت: 15:05

ما به هزل، تراژدی با پایان غمگین و یا حتی پایان باز، و به هر جنسی از اندوه و فلاک رها شده در هنر نیاز نداریم. کدام ماجرای پیچیده و دلهره‌‌آوری قرار است به کتاب، فیلم، نمایش، تابلو و مجسمه تبدیل شود و ما را غافلگیر یا حیرت‌زده کند؟ زندگی روزمره‌، قصه‌های امروز ما و دنیا، دیگر چه لزومی دارد به هنر تبدیل شود؟ چه چیزی را هنر قرار است به ما بدهد که همین الان آنرا در خانه یا آنطرف پنجره در خیابان نداشته باشیم؟ مگر قرار نبود هنر، استثناءها را نشانمان بدهد؟ یا تصویری ورای همان‌چیزی که هست را به ما ببخشد؟ مگر روزی هنر قاصدی از ناشناخته‌ها نبود؟ پس چرا سالهاست که دیگر هیچ رمانی و یا فیلمی مارا غافلگیر نکرده؟ نابغه‌ها دیگر حرف تازه‌ای برای گفتن ندارند. برای دنیایی که نولان‌اش تمام شده، فینچرش ته کشیده، وونه‌گاتش مُرده، مَن‌بوکرش سراغ ناداستان می‌رود و اسکارش خمیازه‌های ممتد را می‌پسندد، دیگر لذت و حظِ معنا و تصویر، تقریباً نایاب شده است. آنچه که ما لازم داریم، تراژدی‌هایی با پایان خوش است. پایان خوش، همان چیزی است که مدتهاست فراموش کرده‌ایم. پایانی که قهرمان‌ها نمیرند، عاشق‌ها به معشوق برسند، کسی، کسی را نکشد. ژوکر درمان شود. بت‌من برود تعطیلات. آخرش هم عروسی بشود. THE KILLING OF TWO LOVERS یک فیلم خوب که کارگردان احتیاجی ندارد برای تاثیرگذار بودن مخاطب را آزار بدهد. من فکر می‌کنم اثری که خالی از جاه طلبی‌های هنری است تاثیرگذارتر خواهد بود. بنا نیست در دنیایی که ما محکوم به زندگی هستیم، و مرگ اینطور دیوانه روی پوست جهان پنجه می‌کشد، خودمان دائماً پای مرگ را وسط بکشیم. در دنیایی که قرار است با چنگ و دندان سلامت روان خودمان را حفظ کنیم، چرا باید پایان‌هایمان را اینقدر ناخوش کنیم؟ Adbloc کافه کافکا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه کافکا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : qalamparo بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 26 بهمن 1400 ساعت: 15:05

آیا شما هم از آن دسته هستید که تاخیر احتمالی پرواز، نشستن در کنار مسافری آزار دهنده، غذای نامناسب هواپیما و ترس از غیر مطمئن بودن پرواز را تحمل می‌کنید به این امید که بالاخره به خانه خواهید رسید و این حس‌های اذیت کننده تمام خواهند شد؟ همیشه یک امیدی، یک احساس غریبی از آینده‌ای بهتر، تصویری مبهم_ اما نجات دهنده‌_ از روزها، ماه‌ها و یا سالهای بعد برای ما وجود دارد. وقتی همسفر بی‌ملاحظه‌ی شما کیف کوچکتان را با بی‌مبالاتی کنار می‌زند تا ساکی که قرار بود به قسمت بار تحویل بدهد و نداده را به زور در صندوق بالای سرتان جا کند، شما با خودتان خواهید گفت؛ قرار نیست بیشتر از یکی دو ساعت تحملش کنم. بالاخره سفر تمام می‌شود، دوش می‌گیرم و روی مبل جلوی تلویزیون لم خواهم داد. شاید برای همین است که با قدمهای بلند و سریع از فرودگاه خارج می‌شوید، تلاش می‌کنید زودتر از بقیه تاکسی بگیرید و درباره‌ی مبلغ غیرمنصفانه‌ی کرایه با راننده اوقات تلخی نکنید. شاید مردم به همین دلیل با باز شدن درهای قطار به سمت راهروهای خروجی مترو حمله می‌کنند. شاید برای همین بچه‌ها به دو از مدرسه بیرون می‌آیند و به همین دلیل کارمندان، تعطیلات را در تقویم‌ها علامتگذاری می‌کنند. ما موقعیت‌ها و اتفاق‌های پیش رویمان را به سرعت رد می‌کنیم و ازاین بابت زندگی‌مان بی‌شباهت به سائیدن پیاپی انگشت اشاره به تصاویر گذرای صفحه اینستاگرام نیست. بعدی' href='/last-search/?q=بعدی'>بعدی،' href='/last-search/?q=بعدی،'>بعدی، بعدی و بعدی.همه چیز به یک احساس مربوط می‌شود. حس موقتی بودن "اکنون" در روند زندگی. حس بی‌اعتبار بودن آنچه که اکنون با آن سر و کله می‌زنیم. قرار بود دوران تحصیل دبیرستان تمام بشود که به دانشگاه برسیم. در نظرمان دانشگاه همان مبل راحتی بود. بیشتر ما اعتراف می‌کنیم که سالهای دانشگاه، آغاز ماجراهای کافه کافکا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه کافکا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : qalamparo بازدید : 32 تاريخ : سه شنبه 26 بهمن 1400 ساعت: 15:05

اگر گردن، قابلیت چرخش کامل به پشت سر را داشت و اگر زمان را می‌شد دستکاری کرد، خیلی از ما به تماشای پشت سر و روزهای گذشته علاقه‌ی بیشتری داشتیم. در این علاقه، حسرت و نفرتی لذتبخش وجود دارد. درست مثل خو کافه کافکا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه کافکا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : qalamparo بازدید : 45 تاريخ : سه شنبه 27 آبان 1399 ساعت: 8:56

سال دوم دبیرستان، یک مشت نوجوان بودیم که داشتیم با هیولای تازه بیدار شده‌ی بلوغ، که هر روز زنجیرهای بیشتری پاره می‌کرد و می‌خواست زمین و زمان را بدرد دست و پنجه نرم می‌کردیم. کلاس ما قاره‌ای بود که به کافه کافکا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه کافکا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : qalamparo بازدید : 160 تاريخ : سه شنبه 27 آبان 1399 ساعت: 8:56

کافه کافکا رو در اینستاگرام با آدرس زیر دنبال کنید.

qalampar.2008

کافه کافکا...
ما را در سایت کافه کافکا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : qalamparo بازدید : 34 تاريخ : دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت: 19:10

مثلا یک روز قبل از عید تقریبا نیمی از کسانی که می شناسم دلشان می خواهد بروند تجریش. حال و هوا و این چیزها. خب من حسهای این شکلی را  زیاد نمی فهمم. کلا از تجریش هیچ خاطره ای ندارم. به نظرم خیلی تنگ، گم کافه کافکا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه کافکا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : qalamparo بازدید : 43 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 20:53

هیچ وقت نفهمیدی خوابی که می دیدی چقدر مسخره بود. بیدار که شدی فهمیدی چه ابلهانه وسط یه دری وری بودی. غصه هم خوردی کاشکی اونجا که گیج و گم بودی، جرات داشتی که یهو وایسی و یه سری ماجرای دیگه برای خودت کافه کافکا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه کافکا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : qalamparo بازدید : 38 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 20:53

مثل کسی که قراره داوطلبانه بره به یه تونل تاریک. مثل کسی بودم که تقدیرش رو برای قدم گذاشتن به ناشناخته پذیرفته. لحظه به لحظه ش رو یادمه. قبل از اینکه دیگران بیدار بشن، خودم بیدار شدم. با جدیت. و لبخند سردی از تسلیم داشتم که قربانیان برای رفتن به قربانگاه می زنن. یادمه وانمود کردم که صبحانه رو با آرامش می خورم. دوست نداشتم کسی ترسم رو ببینه. خیلی سرتق و لج درآر بودم.وارد مدرسه شدم. به جز چیزی که در تلوزیون دیده بودم، هیچ تصویر دیگه ای از مدرسه نداشتم. واقعیت با تلوزیون فرق داشت. همیشه واقعیت با همه چیز فرق داره. این فرق رو سالهای بعد زیاد تجربه کردم. وقتی برای اولین بار استادیوم آزادی رفتم. وقتی برای اولین بار تخت جمشید رفتم. هیچکدوم شبیه تصویرهایی نبود که از تلوزیون تماشا کرده بودم.حیاط مدرسه پر از پسر بود. اونوقتها کلاس اولی ها رو از بقیه جدا نمی کردن. همه با هم اول مهر می رفتن مدرسه. ما کلاس اولی ها موجودات ضعیفی بودیم که ممکن بود زیر دست و پای غولهای سال بالایی له بشویم. زمان ما، نژاد بشر با الان فرق داشت. جهش ژنها جوری بود که کسی از دیدن بچه ای با اندامی درشت و ریش و سبیل تُنُک در مدرسه ابتدایی شگفت زده نمی شد.من وسط حیاطی بزرگ ایستاده بودم. مبهوت. خیره به اطراف. از دور کسی رو می دیدم و فکر میکردم آشناست. چند قدم می دویدم و به شکل عجیبی یکهو صورتش غریبه می شد. هیچ آشنایی نبود. کافه کافکا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه کافکا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : qalamparo بازدید : 22 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 1:59

به ندرت می‌شود که نوشته‌ای درباره‌ی زندگی شخصی، چیز به درد بخوری از آب درآید. مثل زندگی من که شامل بیدار شدن سر ساعت 7 صبح است. دوش گرفتن. صبحانه خوردن و همیشه 15 تا 30 تا 45 و گاهی هم یک ساعت تاخیر داشتن. (تاخیرهای صبح، و زود رفتن‌های عصر را در فیش حقوقی، تعجیل محاسبه می‌کنند! احتمالا تعجیل در نیامدن و تعجیل در رفتن!) وقتی هر صبح با تعجیلِ نیامدن، وارد دفتر کارم می‌شوم، در جبری ارزش نما به بقیه سلام می‌کنم. از نظرم دست دادن، غیر مسئولانه‌ترین وغیرقابل‌فهم‌ترین کاری است که آدمهای تازه از ره رسیده با هم انجام می‌دهند. دست دادن درست به اندازه لیسیدن همدیگر در ابتدای یک صبح کاری، مضحک و عجیب است. در عوض نگاه کردن به چشمها و با لبخند سلام کردن، انسانی‌تر به نظر می‌رسد. هر چند همه‌ی اینها درکل، وقت آدم را تلف می‌کند.و درست به همان اندازه، خداحافظی کردن، پروسه‌ای فرسوده کننده است. دست هایی که صبح فشرده‌ای را بعد از 8 ساعت اندوه ناگزیراز همزیستی، باید بفشاری و اینبار بگویی خداحافظ! بی‌تردید که زندگی یک حماقت مریض است.امروز، صبح زود شیر داغ زدم و صبحانه‌ای مفصل را با آرامش خوردم و لذتم از نفشردن انواع ماهی مُرده‌های سرد و بی‌رمقی که از رفع تکلیفی عادتگونه دستهایت را می‌فشارند چندین برابر شد. هیچ احتیاجی به دوش گرفتن نداشتم. در اتاقم نشسته‌ام و همه جا ساکت است و صدایی برای هتک حرمت گوشهایت کافه کافکا...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه کافکا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : qalamparo بازدید : 51 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 1:59